در دلِ یکی از کوچههای باریک و غبارآلودِ کابل، دختری به دنیا آمد که گویی بخت خندان از روز نخست، روی از او برگردانده بود. خانهای شان اتاقی کوچکی بود که دیوارهایش ردپایی از رطوبت و فرسودگی داشت. مادر، چهرهای خسته و تکیده، انگار تمام آرزوهایش را در آشپزخانهای کوچک تمام کرده بود. پدر، مردی بود که قامتش زیر بار سنگین بیکاری و تحقیر، خمیده شده و سکوتی سرد، حرفهای نگفتهاش را فریاد میزد.
اما در این میان، دخترک، چشمان درشت و کنجکاوی داشت که همیشه به آسمانِ بالای پشتبام دوخته میشد. آسمانی که گاهی آبی میشد، گاهی خاکستری، اما برای او نمادِ چیزی فراتر از دیوارهای تنگ خانه بود. مدرسه، پناهگاه مقدس او بود. بوی گچ و مداد، صدای همهمهی بچهها در حیاط، و صفحات کتابهایی که دنیاهایی رنگارنگ را برایش ورق میزدند، تنها موهبت زندگیاش بودند. مادرش در گوشش زمزمه میکرد: «دخترم، درس بخوان. تنها چیزی که هیچکس نتواند از تو بستاند، همین کلمهها و عددهایی است که در ذهنت جا میدهی.»
سالها با سرعت و سنگینی گذشت. او نوجوانی رنجور اما مصمم شد. جنگ، همسایهی همیشگیشان بود و زندگی، هر روز کلاف سردرگمتری میشد. شبها، زیر نور کمفروغ چراغ نفتی، با انگشتانی که از سرما کرخت میشدند، درس میخواند. صدای انفجارها گاهی چنان نزدیک بود که شیشهی پنجرهها به لرزه درمیآمد و قلبش میایستاد. اما او دوباره قلم را برمیگرفت. خط میکشید. میخواند.
سپس، آن روزِ سیاه از راه رسید. روزی که سایهی سنگین طالبان، یکباره آفتاب را بلعید. شهر در سکوت مرگباری فرو رفت که تنها با صدای پوتینهای خشن و فرمانهای بلندگوها شکسته میشد. درِ مدرسهشان را با زنجیر و قفل بستند. پنجرههای رنگارنگ کلاسها، یکی پس از دیگری با تخته پوشانده شدند، گویی چشمان شهر را بسته بودند. ترس، موجود زندهای شد که در رگهای شهر جاری گشت. دختر پشت پنجره میایستاد و زنان همسایه را میدید که با چشمانی سرخ و گریان، به آیندهای بیروشنایی خیره شده بودند. پدرش، بیآنکه کلمهای بر زبان بیاورد، با نگاهی پر از عذاب و شرم، کتابهایش را در گونی کهنهای پنهان کرد. گویی رویای دکتر شدن او را زنده به گور میکرد.
اما فشار، تنها به بسته شدن مدرسه محدود نبود. حالا هر قدم در کوچه، زیر نگاههای تیز و قضاوتگر بود. هر صدای زنانهای باید آهسته و در پرده میبود. امید، کالایی کمیاب و قاچاق شده بود. شبها، بالشش با اشکهای خفه و بیصدا خیس میشد، اما هر صبح، شعله کوچکی در چشمانش دوباره روشن میشد. این را از مادرش به ارث برده بود؛ زنی که در سکوت، قهرمانی میکرد.
وقتی کابل سقوط کرد، دنیایشان یکباره منفجر شد. خانهشان در جریان درگیریها آسیب دید. دیگر نه خانهای ماند، نه امنیتی، نه آیندهای. تصمیم گرفتند فرار کنند. وداع با وطن، دردی بود که انگار دل و رودهاش را از جا میکند. راه پر از خطر بود؛ کوههای سرد، بیابانهای بیآب، آدمهای سودجو، و هراس دائمی از دستگیر شدن. او در این مسیر، معنای واقعی «دختر افغانستانی» بودن را فهمید؛ یعنی جنگیدن برای زنده ماندن، حتی وقتی تمام زمین زیر پایت میلرزد.
ورود به ایران، آغاز جنگ دیگری بود. غربت، زخمی عمیقتر از همه سختیهای مادی بود. او با عنوان «مهاجر» و «غریبه» شناخته میشد. برای یافتن کار، از درب خانهای به درب خانه دیگر میرفت. گاهی برای نظافت خانههای بزرگ، روزی ده ساعت کار میکرد، دستهایش از مواد شوینده زبر و ترکخورده بود. گاهی پشت چرخ خیاطی در کارگاهی تاریک، تا پاسی از شب مینشست. حقوقش کم، نگرانیاش زیاد بود. تبعیض را در نگاهها، در کلامها و حتی در قوانین احساس میکرد. دلتنگی برای آسمان کابل، برای بوی نان تنور همسایه، برای صدای خندههای قدیمی، روحش را میخورد.
اما او، تسلیم خاکسترها نشده بود. در لابهلای همین روزهای سخت، شمع دانشش را خاموش نکرد. کتابهای قدیمیاش را که با خود آورده بود، مخفیانه مرور میکرد. با پسانداز اندکش، کتابهای دستدوم میخرید. شبها، پس از پایان کار طاقتفرسا، وقتی تمام خانه در سکوت فرومیرفت، او چراغ کوچک کنار تختش را روشن میکرد و میخواند. خواندن، برایش نه یک هوس بلکه یک ضرورت بود؛ او همچنین به دختران مهاجر کوچکتر از خودش در محلۀشان، خواندن و نوشتن میآموخت. در اتاقی تنگ، کلاسی مخفیانه تشکیل داده بود تا شعلهی امید در دل دیگران نیز زنده بماند.
امروز، او هنوز هم مهاجر است. هنوز با درد غربت زندگی میکند، هنوز با موانع اداری دست و پنجه نرم میکند و نگران فردایی نامعلوم است. زخمهایش عمیق و کهنه هستند. اما در عمق چشمانش، آتشی فروزان وجود دارد که از جنس تسلیم نیست. او از دل خاکسترهای جنگ، تحقیر، مهاجرت و فقر، ققنوسوار برخاسته است. روحش را با پشتکار گرما بخشیده است. او میداند که راه طولانی است، اما همچنین میداند که هر قدم، حتی اگر لرزان برداشته شود، او را از دیروزش دورتر میکند. او نه تنها یک بازمانده، که یک سازنده است. داستان او، داستان تمام دخترانی است که در سکوت، تاریخ را میسازند؛ دخترانی که با وجود تمامی تاریکیها، با قلمی بر کاغذ یا عزمی در دل، نقشی از نور میکشند و باور دارند که صبح، هرچند دیر، از راه خواهد رسید.
نویسنده: مژده فقیری

