من، دختری از «وزیرآباد کابل» هستم؛ از کوچههایی که خاک همیشه مهمان نفسهای ما بود و دیوارهایش زخمهای خاموشی را در خود پنهان میکردند. کودکیام در خانهای ساده گذشت؛ خانهای که سقفش همیشه منتظر باران بود و دلش همیشه منتظر معجزه. از همان روزها فهمیدم که زندگی برای بعضیها نرمتر است و برای بعضیها سختتر، اما هیچگاه نپذیرفتم که «سخت» به معنای «پایان» باشد.
من عاشق کلمهها بودم. عاشق لحظهای که میتوانستم چیزی بخوانم و چیزی بنویسم. مکتب برای من، فقط یک ساختمان نبود؛ تنها جایی بود که میتوانستم نفس عمیق بکشم، بیآنکه از فقر، جنگ و ترس خجالت بکشم. مادرم همیشه در گوشم میگفت:
«دخترم، اگر همه چیزت را گرفتند، علمت را نگه دار.»
سالها بعد، من معلم شدم. وقتی پشت تختهی سیاه میایستادم، حس میکردم بالاخره جای درستم را پیدا کردهام. برای کودکان حروف یاد میدادم، اما در دلشان امید میکاشتم. همزمان، وارد فعالیتهای جامعه مدنی و حقوق بشر شدم، چون نمیتوانستم بیتفاوت بمانم. درد مردمم، درد من بود.
من مادر پنج فرزند هستم؛ چهار دختر و یک پسر. تمام دعایم این بود که فرزندانم روزی با لباس مکتب از خانه بیرون شوند و با دفتر و قلم به خانه برگردند. اما روزی رسید که درهای مکتب بسته شد و چهار دخترم مانند هزاران دختر دیگر از آموزش باز ماندند. آن روز، درونم شکست، اما من فرو نریختم.
وقتی مجبور به ترک کابل شدم، حس کردم ریشههایم را زنده از خاک بیرون میکنند. وزیرآباد فقط یک محله نبود، تمام خاطراتم بود، تمام جوانیام بود، تمام شاگردانم بود. مسیر مهاجرت، مسیری نبود که با پا طی شود، با دل طی میشد. کوه، بیابان، ترس، تحقیر، منتظر ماندن، همه را با گوشت و پوستم لمس کردم.
امروز در کشور ایران زندگی میکنم. واژهی «مهاجر» را بر شانههایم مثل باری سنگین حمل میکنم. در اینجا زندگی آسان نیست. قوانین سختاند، نگاهها گاهی سردند و دل، همیشه در جای دیگری جا مانده است. اما من همان نوریهام؛ همان دختری که از کودکی باور داشت علم، نجات است.
من هنوز معلمم، حتی اگر مکتب رسمی نداشته باشم. در گوشهای از خانهی کوچکمان، به دختران محروم درس میدهم. خواندن، نوشتن، جرأت فکر کردن. من برای دختران سرزمینم مینویسم؛ برای آنهایی که در افغانستان از مکتب محروم شدند، و برای آنهایی که در مهاجرت، به جرم نداشتن تذکره یا مدرک، پشت درهای مدرسه ماندند.
دل من برای آنها بیقرار است. من سکوت نمیکنم. با توان اندکم مبارزه میکنم؛ با قلم، با آگاهیبخشی، با همراهی زنان آسیبدیده، با دفاع از حقوق انسانی زنان و کودکان. شاید صدایم بلند نباشد، اما واقعی است.
من مادر چهار دختری هستم که از مکتب باز ماندند، و یک پسری که به او یاد دادهام احترام به زن، احترام به انسان است. من باور دارم روزی همه فرزندانم، و همه دختران سرزمینم، دوباره کتابهایشان را در آغوش خواهند گرفت.
اگرچه در غربت نفس میکشم،
اگرچه دلم برای وزیرآباد میلرزد،
اما هنوز ایستادهام.
من زنی هستم که از خاکستر جنگ، مهاجرت و محرومیت برخاستهام.
نه قهرمانم، نه افسانه؛
فقط زنی هستم که باور دارد:
آینده را میتوان ساخت، حتی با دستهای خسته.
نویسنده: نوریه اخلاص

